معنی ساکن و باشنده

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

باشنده

باشنده. (ش َ دَ / دِ) (نف) نعت فاعلی از باشیدن. || اهل. (صراح اللغه). قاطن. (منتهی الارب). ساکن. (صراح اللغه) (آنندراج). مقیم. (ناظم الاطباء). ج، باشندگان: و نجیب الدوله افغان یوسف زی با پانزده هزار سوار افغان که باشنده ٔ هندوستان بود پس از ورود شاه درانی به نزدیکی دهلی خدمت شاه درانی آمده... (مجمل التواریخ گلستانه). و رجوع به باشندگان شود.


ساکن

ساکن.[ک ِ] (ع ص) باسکون. بیحرکت. ایستاده. متوقف. ضد متحرک: بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه). || آب ایستاده. (مهذب الاسماء). آب آرام. رجوع به ساکن (بحرالَ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت. بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرفی که ضمه و فتحه و کسره ندارد. مجزوم. || خاموش. || برقرار. استوار. محکم. || آرامیده. (دهار). آرمیده. آرام. آسوده. با آرامش خاطر. باطمأنینه. بی ترس:
از من چو خر ز شیر مرم چندین
ساکن سخن شنو که نه سکینم
پس من بزیر پر دو مرغ اندر
ظن چون بری که ساکن بنشینم.
ناصرخسرو.
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب ؟
مسعودسعد.
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مرد دل ترسنده را ساکن کنند.
مولوی.
زنهار اگر به دانه ٔ خالی نظر کنی
ساکن، که دام زلف بدان گستریده اند.
سعدی (بدایع).
|| باشنده. (منتهی الارب). متوطن. مقیم. جای گرفته. (ناظم الاطباء). بر جای باشنده. مستقر:
بیک جای ساکن نباشد به جنگ
چنین است آیین پور پشنگ.
فردوسی.
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم ؟
خاقانی.
این جهان و ساکنانش منتشر
آن جهان و سالکانش مستمر.
مولوی.
زان ساکن کربلا شده ستی کامروز
در مقبره ٔ یزید حلوایی نیست.
(؟)
|| پری. (منتهی الارب). رجوع به ساکنان گردون شود. || آهسته. خلاف بلند:
گر بلندت کسی دهد دشنام
به که ساکن دهد جواب سلام.
سعدی (مفردات).
|| آسوده. تسکین یافته. بی رنج:
خلق به رنج است و من از فرّ او
هم به دل و هم به جسد ساکنم.
ناصرخسرو.
رجوع به ساکن شدن و ساکن کردن شود.
|| دائم. (منتهی الارب). ثابت. لایتغیّر. مستمر:
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهر بی نیاز ساکن کامل ؟
ناصرخسرو (دیوان ص 243).
- ابتداء به ساکن، شروع به حرفی غیرمتحرک: ابتداء به ساکن محال است. در تداول عوام، یعنی بلامقدمه. بی سابقه. بی آمادگی.
- اقیانوس ساکن، اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام.
- حرف ساکن، حرفی که حرکت ندارد.
- ساکن بودن، متوطن بودن.
- ساکن رگ، ورید. عِرق ساکن.
- ساکن شدن درد، تسکین یافتن آن. برطرف شدن درد. رفع درد.
- ساکن کردن، تسکین دادن. رجوع به ذیل هر یک از ترکیبات فوق شود.

ساکن. [ک ِ] (اِخ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب).

ساکن. [ک ِ] (اِخ) (بحرالَ...) اقیانوس ساکن. اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام. بحرالهاوی. دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

باشنده

(اسم) ساکن مقیم آرام گیرنده. جمع: باشندگان.

مترادف و متضاد زبان فارسی

باشنده

ساکن، مقیم، اهل، شهروند


ساکن

اهل، باشنده، سکنه، ماندگار، متوطن، مستقر، مقیم، آرام، آرمیده، بی‌جنبش، بی‌حرکت، راکد، غیرمتحرک، ثابت، مجزوم

فرهنگ عمید

باشنده

حاضر، موجود،
ساکن، مقیم، آرام‌گیرنده،


ساکن


۱.بی‌حرکت،
بی‌صدا، آرمیده، آرام،
باشنده و جای‌گرفته در خانه یا مقامی،
(ادبی) ویژگی حرف غیرمتحرک،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ساکن

باشنده

عربی به فارسی

ساکن

ساکن , اهل , مقیم , زیست کننده در , مستقر

فارسی به عربی

ساکن

التزام، ثابت، خامد، ساکن، شاغل، نزیل، هدوء

معادل ابجد

ساکن و باشنده

499

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری